سا لهاي از راه نرسيده

احمد رضا خليليان
reza2624@yahoo.com

سا لهاي از راه نرسيده (به امير)
سرم را گذاشته بودم زير بالش وميگريستم.هق هقم را خالي مي كردم روي ملحفه هايي كه بوي الكل خشكيده مي دادند.وهوا تاريك شده بود. دو ضربه نرم به در خورد سر برگرداندم وخدمتكار هتل با رفتاري آميخته به ترس و احترام در آستانه در ايستاد.به زبان
روسي چيزي گفت.حوصله هيچ چيز را نداشتم.گفتم:“نه،no،ne,،not...”فهميد.در را پشت
سرش بست.
چشمهاي ميشي اش را از پشت پنجره دو جداره هواپيما ميخ آسمان كرده بود.هيچ به ياد
نداشت كه هر دو لايه شيشه هر دو تميز باشند.هميشه يا داخلي كثيف بود يا خارجي.آب
دهانش را كه قورت داد ، دوباره حس بد پري گوشها يش را كه اغلب به سر درد ضربان
داري ختم ميشد تجربه كرد.ميهماندارهاي ايراني زيبا بودند ولي مثل دلقكها لباس و كلاه
مي پوشيدند.“حالتون خوب نيست؟” مهماندار پرسيد.
چشمهايم را باز كردم ،خواب نبودم…خدمتكار لاي در را باز گذاشته بودودهانم گس شده بود.هنوز چمدانهاي اصلي ام با پرواز بعدي نرسيده بود.هيچ لباس اضافي همراه نداشتم.تنم كرخت بود،از جايم پا شدم.موكت كف اتاق انگار روغن مالي شده بود..چندشم شد.پشت
پنجره قدي ايستادم،پرده هاي لخت را كنار زدم: زندگي جريان داشت.چراغهاي خطر قرمزوسبز وغ زده در دود و هياهو.تابلوها و ويترينهاي رنگارنگي كه بدون هيچ نظم و ترتيبي به عابران چشمك مي زدندو مردمان شاد.
تشكر كرده بود و ته مانده آبميوه اش را با ني بالا كشيده بود.حالا ديگر سرش مي كوبيد.
دلش ميخواست دختر مهماندار را بپرد و در آغوش بگيردو آنقدر محكم فشارش دهد كه استخوانهايش خرد شوند.چند ساعتي بود كه پيرزن بغل دستي اش حتا يك بار هم چشمهايش را باز نكرده بود ولي هنوز نفس ميكشيد…..
خستگي چندين ساعت راه و تشريفات گمرك وگذرنامه و اقامت…كفشها و لياسها يم را چروك انداخته بود…آنها هم تكيده شده بودند.از هتل بيرون زدم.اولين چهارراه دست چپ پيچيدم.و هيچكس از حضور غريبه اي مثل من تعجب نميكرد.تصميم گرفتم شروع كنم به لبخند زدن وبه عابراني كه از آنها خوشم مي آمد با حالتي كه حاليشان شود.سلام و خوش بش مي كردم.بعضي با لبخندي پاسخ ميدادند و برخي هم بي تفاوت عبور ميكردند.
ميهماندار قد بلندي از كنارم رد شد،چند قدم دور نشده بود كه مكثي كرد .هواپيما به راست چرخيد.از سر شانه اش مرا نگاه كرد وآرام گفت“حالتون خوب نيست؟”
پيرزن كناري ام اين پهلو آن پهلو شد.هنوز نفس مي كشيد…آرام و شمرده.انگار داشت از صد ،ده تا ده تا كم ميكرد.
پشت ويترين يك لباس فروشي، محو پالتو هاي خز و پشم اندود بودم كه در انعكاس ويترين ديدمش.زن يا دختري بود ميان سال ،هم قد وهيكل خودم و باقي همه زيبايي مجسمه گونش بود كه از موهاي بلوند بلندش تا با زوها و ساقهايش ،گويي در آني در آن
هواي سرد منجمد شده بود.نگاهم را از شيشه ويترين بر چشمهاي تيله ايش سراندم.سر تكان دادم و لبخند زدم.
“به فرودگاه بلاروس خوش آمديد.هوا 9- درجه سانتي گراد.ار تفا ع از سطح دريا….”
سر درد امانم را بريده بود.حس مي كردم تمام صورتم سرخ شده بود.پير زن را به نرمي صدا كردم“مادر جان!مادر جان!رسيديم…بيدار شيد…”.هنوز نفس مي كشيد:سي.بيست،ده
صفر،صد….
خنديد و گرمي خنده اش پاشيد روي پيشاني وگونه هايم.شروع كرد به صحبت كردن و
من فقط سر تكان مي دادم.تنها وقتي دستم را گرفت،فهميدم چه كاره است.حتا اعداد را هم به روسي بلد نبودم تا قيمتش را بفهمم.“do you know english?”پرسيدم.تنها اين كلمات را
مي دانست:“one.o.o….one.oo ”.سيگارم را آتش كردم و راه افتادم.باقي همه مجسمه مريم
نا باكره اي بود كه پشت ويترين ايستاده بود و يكي از اتيكت هاي آن پالتوها راكم داشت.
پيرزنه هنوز خواب بود.به صف مسا فران در حال پياده شدن ملحق شدم. سوز و سرماي نافذي در آستانه در خروجي هواپيما به ما خوشا مد ميگفت.ميهماندار خداحافظي كرد:“
سفر خوش!…حالتون بهتر نشد؟”.گفتم“پيرزنه هنوز خوابه…”.پله هاي هواپيما را دو تا يكي
پايين آمدم.ريه هايم از تنفس هواي سرد مي ترسيدند.
به آخرين پله كه رسيدم سكندري خوردم و روي موكت لزج راهرو هتل افتادم.چندشم شد.در اتاق نيمه باز بود.عصبا ني نشدم،چون چيزي براي دزديدن نداشتم.كم خورده بودم،فقط تا اندازه اي كه سرما را فراموش كنم.در توالت باز بود.نگاه كرد:يك نفر داشت
به مهمانداره تجاوز مي كرد.هواپيما به تندي به راست چرخيد.دختر روسيه خوا بيده بود روي تخت.“one o o ,one o o…”“مسا فرين گرامي تا توقف كامل هواپيما كمربندها را باز نكنيد”.
پيرزنه پشت سرم ،انتهاي راهرو ايستا ده بود.گفت“حالتون خوب نيست؟”
چمدانهايم پشت سرش نقش زمين شده بودند
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32823< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي